سوگند جانسوگند جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

دختر ناز بابا و مامان *فرشته آسمونی*

فرهنگ لغت دخملی

سلام باباااااااااااایییییی خوبی دخمل ناز نفوسم؟ ببخش بابایی جونم که دیر به دیر پست می زارم امروز مخاطب اصلی این پستم بقیه هستن  اونایی که با دخملم سروکار دارن مثه بابایی مامانی، عمو عمه، خاله و دایی راستش این دخملی ما خیلی خشنگ! حرف می زنه منم براتون لغات دخترم رو با ترجمه اش اوردم که ازش استفاده کننین. بابایی     پا مامانی دردر(DarDar) مامان جون پرنده ها=========== توتو قاشق============ آتق پیشی============= پیژی چای============== تاچی تاب تاب عباسی======== تاب تاب عبسی امیر=============== انیر( اوکی آقا امیر حسین؟؟ ) آب...
20 فروردين 1393

پسر عمو مانی

دخترم نازم سلام  خوفی؟ یه تازه وارد دیگه داریم ... پسر عمو مانی پسر عموت دیروز 93/01/16 ساعتای 15:45 به دنیا پا گذاشت. من هنوز ندیدمش  چون نذاشتن برم داخل بیمارستان ایشالا امروز می برمت ببینیش دوستت دارم...... ...
17 فروردين 1393

دندون نیش!!!!

سلام علیکم.... دخمل نازم چند روزه که خیلی تب داره فک کنم واسه دندونات هستش. دلم واسه دخملی کباب میشه وقتی می بینم باباجون حال باب اسفنجی رو هم نداری چشمات پر اشک هستش خیلی دوستت دارم انشاا... زود زود خوب شی آمین   ...
5 دی 1392

یه تولد.......

سلااااااااام بابایی خوبی؟؟ امروز یه خبر خوش دارم برا دخملی خودم امروز صبح ساعتای 9 پسر عموت بدنیا اومدددددددددد... اسمش فک کنم قراره بشه امیر محسن خلاصه اینکه باباجونی الان یه پسرعموی کاکل زری  هم داری دوستت دارم عزیز دل بابا ص ن ...
11 آبان 1392

یک روز تلخ

گفتم به کجا؟ گفت: صدايم کردند   گل بودم و از شاخه جدايم کردند   گفتم که فرشته­ ها چه کردند با تو؟ گفت روزی خور سفره ی خدایم کردند.   خیلی سخت دخترم بخوام برات از آخرین برگ زندگی کسی بنویسم که براش خیلی عزیز بودی. می دونی دخترم دلم نمیاد که شروع داستان زندگی گلم با این خاطرات تلخ همراه باشه. ولی واقعیت اینه که باباجان، باید در زندگی همه نوع آلامی رو درک و تحمل کرد.  هرچند که بعضی از این آلام فقط و فقط می شه با همدلی دیگران تحمل کرد که این چند روزه همه و همه همت کردند و با ما بودن. قضیه از این قراره گلکم که بابایی جونی که با گفتن بابااااااااااااایییییی های تو قند تو دلش آب می شد...
2 آبان 1392

داستان زندگی

سلااااااااااااااام بابایی جونم می دونی دخترکم می خوام در اولین مطلب وب لاگت برات از اول لحظه اولی بگم که خدا به منو مامان جونت یه فرشته کوچولو داد...... نه از لحظه تولدت گلم نه از قبل تر ترش...... اون روز  صبح با شوق و ذوق با مامانت رفتیم آزمایشگاه... بعد دادن دفترچه نوبت گرفتن( البته باباجان اون موقع ها با کلاس بودن ...دستگاه نوبت دهی داشتن واسه خودشون!!!) خلاصه بعد آزمایش من که اومدم سرکار تا بعد از ظهر دل تو دلم نبود... خیلی مطمئن بودم که تو داری میای و بعدازظهر رفتم جوابو بگیرم مامانت تو ماشین موند و من تنها رفتم واسه گرفتن جواب.. تا پاکت رو پیدا کردش من دق کردم بابایی... ولی وقتی بازش کردم و نتیجه رو دیدم از خوشحالی نمی ...
9 شهريور 1392
1